چهارشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۸ - ۱۱:۵۹ ب.ظ - جواد باقری قمی -
بسم الله الرحمن الرحیم
به چند نفراز دوستانم پیامک فرستادم وتقاضا نمودم اگر خاطره ای از آیت الله العظمی بهجت دارند، اعلام کنند. این بزرگواران چنین بیان کرده اند:
حجت الاسلام والمسلمین جواد نادری: زمانی که تکیه رقیه نزدیک خانه قدیمی آیت الله بهجت به خاطر طرح جدید خراب نشده بود، داخلش کنارآیت الله بهجت نشسته بودم. پیرمردی آمد و می نالید از این که فرزندش در شهر دیگری، بیمار است و پزشکان ناامیدشان کرده اند. آیت الله بهجت با اشاره به قندان فرمود یک قند بده.
قند را جلوی دهانشان گرفتند وچیزی زمزمه کردند و به پیرمرد دادند، فرمودند بخور. خورد. گفتند[فرزندت] شفا گرفت!
کمی بعد طوری که می شنیدم فرمودند بارها امام زمان را در خواب دیدم، به سن واقعی شان.
حجت الاسلام والمسلمین علی شکوری: در آن سال ها که آیت الله العظمی بهجت، پس از نماز می ایستادند و استخاره می گرفتند، یکی از اقواممان به مسجد ایشان برای نماز رفته بود. خودش می گفت از صف مردم وروحانیون برای استخاره تعجب کردم. همین طوری داخل صف شدم و نوبتم که شد آیت الله بهجت قرآن را باز کرده و به من گفتند: نیت نکردی!!!

حجت الاسلام والمسلمین مرتضی بیگلری : 5 – 6سال قبل یکی از بستگان ساعت 12 شب از شهرستان زنگ زد که بچه ام 2 -3 روز است گم شده ونیست. جمکران می روی، حرم می روی، نزد آیت الله بهجت می روی هر کارمی کنی فرزندم را می خواهم.
صبح روز بعد اول رفتم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها زیارت کردم ودعا برایشان کردم وبعد در فرصتی که آیت الله بهجت ازمنزل به طرف مسجد برای درس می رفتند گیرشان آوردم و مشکل را گفتم.
ایشان فرمودند: خودشان وبستگانشان صدقه زیاد بدهند ومتعدد(قبلا همین را از ایشان شنیده بودم یعنی اگر قرار است هزار تومان صدقه داده شود بین چند نفر تقسیم شود ) واین ذکر را زیاد بگویند : اصبحت فی امان الله ، امسیت فی جوار الله.
چون آن شخص از بستگانم بود، همان وقت به حرم رفتم وشروع کردم به گفتن ذکر وبعد هم صدقه دادم. به منزل رفتم. تلفن به شهرستان زدم ومطلب را منتقل کردم. ساعت 2/5 -3 زنگ زدند که پیدا شد!
جالب این جاست که وقتی پیگیری کردم پس از این که آیت الله بهجت آن سفارش را نمود ومن به آن توصیه عمل کردم، نوجوان پیدا شده بود ولی من خبر نداشتم!
موردی دیگر: قبل از این اتفاق، یکی از دوستانم اهل مینودشت با دختر خاله اش ازدواج کرد. مدتی گذشت اما هر بچه ای از آنها به دنیا می آمد بعد از چند روز از دنیا می رفت.
به او سفارش کردم نزد آیت الله بهجت برو.
همین کار را انجام داده بود ولی موفق نشده بود حرفش را بزند.آیت الله بهجت به ایشان فرموده بود مطلبت را بنویس بده دفتر!
مدتی گذشت وشب مبعث زنگ زد که بچه ام به دنیا آمده است. دختر دومش هم الان 4- 5 سالش است.
دستور آیت الله بهجت به او این بود:
برای دیگران زیاد دعاکن! صدقه هم زیاد بده ومتعدد!